نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم



افزایش بازدید و محبوبیت
ارسال پاسخ
تعداد بازديد 11
نويسنده پيام
arezoo آفلاين


ارسال‌ها : 182
عضويت: 3 /3 /1392
محل زندگي: یزد - تهران
سن: 19
شناسه ياهو: aseman asemani
تشکرها : 20
تشکر شده : 44
من مسلمانم
 روزی جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست ک مسلمان باشد؟
 همه با ترس و تعجب ب هم نگاه کردند سکوت در مسجد حکم فرما شد بالاخره ریش سفید مسجد
 از جا بر خاست و گفت : اری من مسامانم!
 جوان ب پیر مرد نگاهی کرد و گفت با من بیا!پیر مرد ب دنبال جوان ب راه افتاد و با هم چند قدمی
 از مسجد دور شدند!
 جوان با اشاره ب گله  گوسفندان گفت می خواهم تمام انها را قربانی کنی و بین فقرا پخش کنی!
 پیر مرد همراه با جوان مشغول ب قربانی کردن انها شد پس از مدتی پیر مرد خسته شد!
 و ب جوان گفت ب مسجد باز گرد و شخص دیگری را برای کمک با خودت بیاور
 جوان با چاقوی خون الود ب مسجد باز گشت
 و پرسید ایا مسلمان دیگری در بین شما ها هست؟
 افراد حاضر در مسجد ک گمان کردند جوان پیر مرد را ب قتل رسانده نگاهشان را ب پیش نماز مسجد
 دوختند!
 پیش نماز رو ب جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ب عیسی مسیح قسم ک فقط با چند رکعت
 نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



جمعه 03 خرداد 1392 - 15:15
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: admin &
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :