تعداد بازديد 31
|
نويسنده |
پيام |
arezoo
ارسالها : 182
عضويت: 3 /3 /1392
محل زندگي: یزد - تهران
سن: 19
شناسه ياهو: aseman asemani
تشکرها : 20
تشکر شده : 44
|
اتش اه مظلوم
حاکمی هیزم نیازمندان یا فقیران را ب قیمت اندکی یا ب زور میخرید و ب قیمت دلخواه ب ثروتمندان میفروخت.روزی عارفی
او را دید.پیش او رفت و گفت:تو مثل ماری میمانی ک هیچ کس از نیش تو در امان نیست یا مثل جغدی ک هرجا مینشینی
ویران میکنی هرچند زورت ب ما میرسد اما باخداوند دانا ک ب همه ی اسرار اگاهی دارد چ میکنی؟
ولی این را بدان اگر اه مظلومان دامن تو را بگیرد نابود خواهی شد پس دست از ستمگری بردار
حاکم ک تحمل شنیدن سخن حق را نداشت عصبانی شد و ب نصیحت او توجه نکرد
از قضا شب کمی از اتش اشپزخانه در انبار هیزم افتاد و همه ثروت و داراییش سوخت!حاکم بیچاره هر سو را میدید دود بود و
اتش
اتفاقا عارف در حال گذر بود ک دید حاکم ب یکی از دوستانش میگوید نمیدانم این اتش از کجا در انبار هیزم افتاده است
او گفت از اه فقیران
حزر کن ز دود و درون های ریش
ک ریش درون عاقبت سر کند
ب هم بر مکن تا توانی دلی
ک اهی جهانی ب هم بر کند
|
|
چهارشنبه 19 تیر 1392 - 02:17 |
|
تشکر شده: |
|
|
تشکر شده: |
1 کاربر از arezoo به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:
shaghayegh & |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.